حرکت کردن داربازان و بازیگران به وضعی که واژگون گشته به سرعت باز راست شوند چنانکه کبوتران کنند، به هندی کلا بازی نیز گویند. (از آنندراج) (از غیاث). خود را از زمین بلند کردن و در هوا چرخ خوردن و سپس به زمین آمدن. (ناظم الاطباء) : باشه از چابکی و دمسازی صد معلق زدی به هر بازی. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 193). از فسون او عدمها زود زود خوش معلق می زند سوی وجود. مولوی. و رجوع به معلق شود. - امثال: برای یک شاهی هفت جا معلق می زند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، نوعی از ورزش کشتی گیران است. (غیاث) (آنندراج)
حرکت کردن داربازان و بازیگران به وضعی که واژگون گشته به سرعت باز راست شوند چنانکه کبوتران کنند، به هندی کَلا بازی نیز گویند. (از آنندراج) (از غیاث). خود را از زمین بلند کردن و در هوا چرخ خوردن و سپس به زمین آمدن. (ناظم الاطباء) : باشه از چابکی و دمسازی صد معلق زدی به هر بازی. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 193). از فسون او عدمها زود زود خوش معلق می زند سوی وجود. مولوی. و رجوع به معلق شود. - امثال: برای یک شاهی هفت جا معلق می زند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، نوعی از ورزش کشتی گیران است. (غیاث) (آنندراج)
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب کردن: یکی نعره زد گیو در کارزار به افراسیاب آن شه نامدار. فردوسی. یکی نعره زد گیو و گفت ای سران بکوشید در رزم بدگوهران. فردوسی. همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. ور بدین یک سخن مرا بزند گوش او کر کنم به نعره زدن. فرخی. از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی 239). که هر ساعت آن شیر جستی ز جای زدی نعره آنگه نشستی ز پای. اسدی. چون از سراپردۀ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). چو بر درگه رسید آن عاشق مست همی زد نعره چون شیران سرمست. نظامی. زد نعره ای آنچنان شغبناک کافتاد هزاهزی در افلاک. نظامی. نعره ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف. نظامی. نعره می زد خلق را کای مردمان اندر آتش بنگرید این بوستان. مولوی. نعره ای زد سخت اندر حال زن گفت واعظبر دلش زد، گفت من. مولوی. شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت. (گلستان سعدی). گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. سعدی. نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد. اقبال لاهوری. - نعرۀ چیزی زدن، ازآن دم زدن. بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از چیزی زدن بی پروا: عاشقانت نعرۀ الفقر فخری می زنند. خواجه عبداﷲ انصاری. گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن نعرۀ شوق می زنم تارمقی است بر تنم. سعدی. مست شراب صمدی بایزید آنکه زدی نعرۀ هل من مزید. خواجو. ، نعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب کردن: یکی نعره زد گیو در کارزار به افراسیاب آن شه نامدار. فردوسی. یکی نعره زد گیو و گفت ای سران بکوشید در رزم بدگوهران. فردوسی. همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. ور بدین یک سخن مرا بزند گوش او کر کنم به نعره زدن. فرخی. از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی 239). که هر ساعت آن شیر جستی ز جای زدی نعره آنگه نشستی ز پای. اسدی. چون از سراپردۀ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). چو بر درگه رسید آن عاشق مست همی زد نعره چون شیران سرمست. نظامی. زد نعره ای آنچنان شغبناک کافتاد هزاهزی در افلاک. نظامی. نعره ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف. نظامی. نعره می زد خلق را کای مردمان اندر آتش بنگرید این بوستان. مولوی. نعره ای زد سخت اندر حال زن گفت واعظبر دلش زد، گفت من. مولوی. شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت. (گلستان سعدی). گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. سعدی. نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد. اقبال لاهوری. - نعرۀ چیزی زدن، ازآن دم زدن. بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از چیزی زدن بی پروا: عاشقانت نعرۀ الفقر فخری می زنند. خواجه عبداﷲ انصاری. گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن نعرۀ شوق می زنم تارمقی است بر تنم. سعدی. مست شراب صمدی بایزید آنکه زدی نعرۀ هل من مزید. خواجو. ، نعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود
نیش خود را وارد کردن: (مار او را نیش زد)، کنایه توهین آمیز گفتن زخم زبان زدن: (حاجی همه چیز را میتوانست تحمل کند مگر زخم زبان و نیشهایی که زنش باز میزد)
نیش خود را وارد کردن: (مار او را نیش زد)، کنایه توهین آمیز گفتن زخم زبان زدن: (حاجی همه چیز را میتوانست تحمل کند مگر زخم زبان و نیشهایی که زنش باز میزد)
دم زدن چنگ زدن گپ زدن سخن گفتن حرف زدن دم زدن: غلامی که دگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد... غلام را بدریا انداختند. باری چند غوطه خورد و باخر مویش گرفتند... چون بر آمد بگوشه ای بنشست و نطق نزد. اما در نسخه فروغی آمده: چون برآمد بگوشه ای بنشست و قرار یافت: ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند که همچو صنع خدایی ورای ادراکی. (حافظ. 324)
دم زدن چنگ زدن گپ زدن سخن گفتن حرف زدن دم زدن: غلامی که دگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد... غلام را بدریا انداختند. باری چند غوطه خورد و باخر مویش گرفتند... چون بر آمد بگوشه ای بنشست و نطق نزد. اما در نسخه فروغی آمده: چون برآمد بگوشه ای بنشست و قرار یافت: ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند که همچو صنع خدایی ورای ادراکی. (حافظ. 324)
بر هوا جستن و دایره ای طی کردن و سپس با پا بزمین آمدن یا سررا بزمین گذاشتن و پاها را از پشت بالا بردن و نیم دایره طی کردن و از سوی دیگر بزمین گذاشتن پشتک زدن: باشد از چابکی و دمسازی صد معلق زدی بهر بازی (کنیزک شاه)، (نظامی)
بر هوا جستن و دایره ای طی کردن و سپس با پا بزمین آمدن یا سررا بزمین گذاشتن و پاها را از پشت بالا بردن و نیم دایره طی کردن و از سوی دیگر بزمین گذاشتن پشتک زدن: باشد از چابکی و دمسازی صد معلق زدی بهر بازی (کنیزک شاه)، (نظامی)